محمد طاهامحمد طاها14 سالگیت مبارک
طهوراطهورا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

سربازان کوچولو

اولین سفر مردانه آقا طاها

- محمد طاها و محمد علی - محمد طاها با عمو محمد مهدی  - این سفر مشهد یه جوری خیلی خاص بود . نزدیک های ظهر جمعه بود. داشتیم وسایلمون رو آماده میکردیم که بریم خونه مامان محبوبه که موبایل عباس آقا زنگ خورد آقا حامد بود. صداشون می اومد آقا میگفت : نه، نمیتونم جلسه دارم .حالا کی هست ؟ خوب .باشه دستت درد نکنه .اگه خواستم زنگ میزنم خداحافظ . شستم خبردار شد که راجع به مشهده . گفتم برو خیلی خوبه تولد امام رضا . محمد طاها هم نشسته بود اونم گفت منم میام یه دفعه قضیه جدی شد. آقا گفت مامان نمی یاد ها ! گفت من باهات میام در عرض چند دقیقه ورق برگشت آقا زنگ زد به آقا حامد و بلند شدند یه ساعته آماده شدیم رفتیم دنبال عمو محمد مهدی و د...
23 آذر 1393

خاطره های کوچولو از کوچولوها

- محمد طاها از من پرسید : مامان میوه صورتی چی داریم ؟ گفتم : صورتی ! نداریم. گفت : چرا داریم! تمشک کوچیک صورتیه دیگه   - طاها کلاس ژیمناستیکش برگزار نشد . گفت : من مخرصی هستم.   -  توی خانه دایی اکبر داشتم به طاها غذا می دادم که یکدفعه پرسید : مامان طهورا بزرگ بشه با کی ازدواج میکنه ؟ گفتم : نمی دونم . طاها گفت : من میدونم با من ازدواج میکنه   - طهورا دیگه غریبی میکنه . توی بغل کسی که نمیشناسه گریه می کنه. دیروز با دستش عروسک رو گرفت. از خودش سر و صدا در میاره مثل کسی که بخواد حرف بزنه.   ...
25 شهريور 1393

اولین سفر طهورا به مشهد

زیارتت قبول دخترم کوچولوها و بابا عباس - سفر مشهد این بار یه سفر دسته جمعی بود با خواهرها .با مریم و زهرا آمده بودیم تا سفری کنیم پر از خاطره و تبرک تا با یادش اندوه دوری را کم کنیم. - طهورا را آورده بودیم تا به قول آقا بمالیمش به امام رضا تا مثل طاها امام رضایی شود و خود سلطان طوس دستش را بگیرد و عاقبت بخیرش کند و زهرا آمده بود تا خداحافظی کند و نگاه امام رئوف را با خودش ببرد تا ان ور دنیا . - محمد طاها و غزاله خدا رو شکر بدجوری باهم دوست گرمابه و گلستان شده بودند و بی جنگ و دعوا ساعت ها باهم بازی می کردند . که البته گاهی هم دردسر ساز می شد مثلا توی قطار که کوپه خانمها و آقایون جدا بود هر دوشان می خواستند یه ...
17 شهريور 1393

طاها در مشا

-  آقا محمد طاها دیگه توی سنی هست که به روابط اجتماعی علاقه مند شده و دوست داره با یه همسن بازی کنه . توی مشا با محمد حسین کلی بازی کردند و کارهایی که اگه خودش تنها بود نمی کرد به خاطر اینکه محمد حسین می کرد انجام می داد . مثلا محمد حسین از لبه دیوار باغ می رفت باغ بابا مجید و طاها که اهل این کارا نبود می گفت: محمد حسین بهم یاد داده چه طوری برم و بدون ترس می رفت.     ...
8 شهريور 1393

دلم برای بچگی هایم تنگ شده . مامان

- لباس های بچگی طاها را آوردیم پایین و نگاه کردیم ببینیم چی داریم و چی نداریم. طاها خیلی ذوق کرد. و هی می گفت : مال خواهرمه و کلی خوشحال بود. اما فرداش که داشتم لباس ها را دسته بندی می کردم تا کمدش را بچینم . یکدفعه محمد طاها با هق هق آمد پیش منو گفت : یه طاها دیگه بیار . منظورش رو نفهمیدم . با خودم گفتم شاید حسودیش میشه . اما بعد که هی تکرار کرد و گفت و من می گفتم : تو فقط یه طاهایی دیگه نمی شه تو تکی با هق هق گفت : کوچیک بشم . بعد لباس نارنجی سر همیش رو آورد و گفت : می خوام این رو بپوشم . فهمیدم که می خواد کوچیک بشه تا لباساشو بپوشه دلش برای کوچکی هاش تنگ شده . رفتیم باهم فیلم کوچکی هاش رو گذاشتم بعد فیلم بزرگی هاش رو . تولد امسالشو ک...
10 بهمن 1392