محمد طاهامحمد طاها، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره
طهوراطهورا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

سربازان کوچولو

خاطره های کوچولو از کوچولوها

- محمد طاها از من پرسید : مامان میوه صورتی چی داریم ؟ گفتم : صورتی ! نداریم. گفت : چرا داریم! تمشک کوچیک صورتیه دیگه   - طاها کلاس ژیمناستیکش برگزار نشد . گفت : من مخرصی هستم.   -  توی خانه دایی اکبر داشتم به طاها غذا می دادم که یکدفعه پرسید : مامان طهورا بزرگ بشه با کی ازدواج میکنه ؟ گفتم : نمی دونم . طاها گفت : من میدونم با من ازدواج میکنه   - طهورا دیگه غریبی میکنه . توی بغل کسی که نمیشناسه گریه می کنه. دیروز با دستش عروسک رو گرفت. از خودش سر و صدا در میاره مثل کسی که بخواد حرف بزنه.   ...
25 شهريور 1393

اولین سفر طهورا به مشهد

زیارتت قبول دخترم کوچولوها و بابا عباس - سفر مشهد این بار یه سفر دسته جمعی بود با خواهرها .با مریم و زهرا آمده بودیم تا سفری کنیم پر از خاطره و تبرک تا با یادش اندوه دوری را کم کنیم. - طهورا را آورده بودیم تا به قول آقا بمالیمش به امام رضا تا مثل طاها امام رضایی شود و خود سلطان طوس دستش را بگیرد و عاقبت بخیرش کند و زهرا آمده بود تا خداحافظی کند و نگاه امام رئوف را با خودش ببرد تا ان ور دنیا . - محمد طاها و غزاله خدا رو شکر بدجوری باهم دوست گرمابه و گلستان شده بودند و بی جنگ و دعوا ساعت ها باهم بازی می کردند . که البته گاهی هم دردسر ساز می شد مثلا توی قطار که کوپه خانمها و آقایون جدا بود هر دوشان می خواستند یه ...
17 شهريور 1393

طاها در مشا

-  آقا محمد طاها دیگه توی سنی هست که به روابط اجتماعی علاقه مند شده و دوست داره با یه همسن بازی کنه . توی مشا با محمد حسین کلی بازی کردند و کارهایی که اگه خودش تنها بود نمی کرد به خاطر اینکه محمد حسین می کرد انجام می داد . مثلا محمد حسین از لبه دیوار باغ می رفت باغ بابا مجید و طاها که اهل این کارا نبود می گفت: محمد حسین بهم یاد داده چه طوری برم و بدون ترس می رفت.     ...
8 شهريور 1393

دلم برای بچگی هایم تنگ شده . مامان

- لباس های بچگی طاها را آوردیم پایین و نگاه کردیم ببینیم چی داریم و چی نداریم. طاها خیلی ذوق کرد. و هی می گفت : مال خواهرمه و کلی خوشحال بود. اما فرداش که داشتم لباس ها را دسته بندی می کردم تا کمدش را بچینم . یکدفعه محمد طاها با هق هق آمد پیش منو گفت : یه طاها دیگه بیار . منظورش رو نفهمیدم . با خودم گفتم شاید حسودیش میشه . اما بعد که هی تکرار کرد و گفت و من می گفتم : تو فقط یه طاهایی دیگه نمی شه تو تکی با هق هق گفت : کوچیک بشم . بعد لباس نارنجی سر همیش رو آورد و گفت : می خوام این رو بپوشم . فهمیدم که می خواد کوچیک بشه تا لباساشو بپوشه دلش برای کوچکی هاش تنگ شده . رفتیم باهم فیلم کوچکی هاش رو گذاشتم بعد فیلم بزرگی هاش رو . تولد امسالشو ک...
10 بهمن 1392

داستان های طاها کوچولو

- محمد طاها رفته بود بالای اپن و  مثل کسی که شمشیر داشته باشه دستش رو هی تکان می داد و می گفت : من سرباز رضام. قربونت بشم امام غریب تو که محمد طاها را اهلی کردی منو هم اهلی خودت کن. - عباس آقا به من گفت: فردا زنگ بزن برات کباب بیارن ( در راستای تقویت مادر و فرزند) بعد به طاها گفت . محمد طاها هم خیلی با اعتماد و جدی گفت : باشه ، شمارش رو برام بنویس.   ...
17 دی 1392

سفر به کیش

- سال 92 پر بود از سفر و آخریش ( البته بدون در نظر گرفتن مشهد ) کیش بود.برنامه مون بعد ار بحث وبررسی آقایون با هم این شد که با ماشین برویم بندر چارک و از آنجا با لنج برویم کیش. - همسفر این بار ما خانواده آقای رمازی بودند که از خیلی وقت بود می خواستیم باهم جایی برویم که دست نمی داد تا این دفعه که قسمت شد. اونها دو تا فرزند داشتند صدرای 6 ساله  و ساراکه 1.5سال داشت. و این دو فرزند داشتن و از همه مهم تر دختر بودن بچه دوم خیلی روی طاها تاثیر داشت و اون که تا قبلش هر وقت حرف یه خواهر یا بردار دیگه میشد موافق نبود . انگار آماده می شد تا دو بچه بودن رو دوست داشته باشه و بدجوری سارا رو پسند کرده بود - طاها که همیشه توی سفر...
15 شهريور 1392